داتکام

کمی لبخند لطفا!!!!!

داتکام

کمی لبخند لطفا!!!!!

رمانتیک‌ ترین شهرهای دنیا + تصویر

افراد برای انتخاب مقصد سفر،‌ می‌توانند معیارهای گوناگونی داشته باشند. برای عده‌ای،‌ رمانتیک بودن یکی از ویژگی‌های مهم مقصد سفراست.

به گزارش سه نسل، نشنال‌ جئوگرافی این‌ بار از بین شهرهای دنیا،‌ تعدادی را به عنوان رمانتیک‌ترین شهرها معرفی کرده و از هر شهر نمادی را برگزیده که با هم در گزارش تصویری زیر می‌بینیم.بخش دست‌نخورده ساحل جنوبی اورگان،‌ زیبایی خیره‌کننده‌ای دارد.

......

ادامه مطلب ...

مقایسه دختر و پسر در طرز استفاده از عابر بانک

پسرها:

۱- با ماشین میرن به بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک.

۲- کارت رو داخل دستگاه میذارن.

۳- کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن.

۴- پول و کارت رو میگیرن و میرن.


ادامه مطلب ...

جملات قصار از بزرگان

بزرگی زمانی حاصل می شود که کارهای کوچک را به خوبی انجام ده یم، وقتی به تنهایی به آنها می نگریم. کارهای مهمی به نظر نمی آیند، اما در کنار هم بزرگ می شوند.

«فینکل اشتاین»

کاری ساده تر از آن نیست که به جایی برگردید که دیگر از آن به بعد تغییری نکرده اید تا راه هایی برای اصلاح و تغییر خودتان پیدا کنید.

«نسلون ماندلا»

تردیدهای  امروزه ما، تنها چیزی است که درک آینده را محدود می کند، بیایید با قدرت و ایمانی محکم به جلو حرکت کنیم.

«فرانکلین روزولت»

می دانم که خداوند چیزی را که نتوانم به کار گیرم به من نخواهد داد. فقط آرزو می کنم که بیش از لیاقتم چیزی به من ندهد.

«مادر ترزا»

سکوت بزرگ ترین قدرت هاست.

«ضرب المثل آفریقایی»

شکست. بیش از کامیابی به تو چیزی می آموزد.

«ضرب المثل آفریقایی»

شکست، بیش از کامیابی به تو چیزی می آموزد.

«ضرب المثل روسی»

تنهایی چیزی که خداوند از بشر می خواهد، یک قلب آرام است.

«ویلیام شکسپیر»

برترین روزگار زمانی است که نادانان یاوه بافته و دانایان خاموش مانند.

«اسدآبادی»

کسی که به دیگری حسادت ورزد، اعتراف به برتری او کرده است.

«هراس اوپول»

نبوغ یک درصدش الهام است. نود و نه درصد دیگرش عرق ریختن و پشتکار است.

«ادیسون»

همه آدم ها به تغییر دادن دنیا فکر می کنند اما هیچ کس به تغییردادن خودش فکر نمی کند.

«لئوتولستوی»

وجدان صدای خداوندی است که از دل انسان خارج می شود.

«لامارتین»

خوشبختی یگانه چیزی است که می توانیم بی آنکه خود داشته باشیم. دیگران را از آن برخوردار کنیم.

«کارمن سیلوا»

به دست آوردن آنچه را ما آرزو داریم موفقیت است. اما چیزی را که برای به دست آوردن تلاش نمی کنیم خوشبختی است.

«لوسیا»

غنچه خوشبختی. در جای تاریک، بی صدا و گودی پنهان است که بسیار نزدیک به ماست. ولی کمتر از آنجا می گذریم و آن دل خود ماست.

«موریس مترلینگ»

اگر می خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

«کوروش کبیر»

عشق، مانند آب است، می توانی در میان دستانت قایمش کنی ولی یک روز دستانت را باز می کنی. می بینی همه آن چکیده بی آنکه بفهمی دستت پر از خاطرست.

«شکسپیر»

لحظه ها را می گذراندیم تا به خوشبختی برسیم؛ غافل از اینکه خوشبختی در آن لحظه ها بود که گذراندیم.

«دکتر شریعتی»

اگر انسان ها در طول عمر خویش میزان کارکرد مغزشان یک میلیونیوم معده شان بود. اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت. آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای. از این آشفته ام که دیگر نمی توانم تو را باور کنم.
«فردریش نیچه»

شریف ترین دل ها، دلی است که اندیشه آزار کسان در آن نباشد.

«زرتشت»

شما ممکن است بتوانید گلی را زیر پا لگدمال کنید، اما محال است بتوانید عطر آن را در فضا محو سازید.

«ولتر»

نگاهت رنج عظیمی است. وقتی به یادم می آورد که چه چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفته ام.

«آنتوان سنت اگزوپری»

ما از جنس رویاهایمان هستیم.

«ویلیام شکسپیر»

مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید به دست بیاورید؛ وگرنه ناچار خواهید بود چیزهایی را که به دست آورده اید دوست داشته باشید.

«جرج برنارد شاو»

هرگاه بتوانیم از نیروی تخیل به همان اندازه استفاده کنیم که از نیروی بصری استفاده می کنیم. هرکاری انجام پذیر است.

«کارلایل»

نمی توانید به ساختن دنیای بهتر امید داشته باشید؛ مگر آنکه تک تک افراد اجتماع پیشرفت کنند. به این منظور هریک از ما باید علاوه بر اینکه به پیشرفت خود می اندیشد. در برابر عموم افراد بشر نیز احساس مسئولیت کند، وظیفه ما این است که برای کسانی که می توانیم، مفید واقع شویم.

«ماری کوری»

دریافتم جایگاه اسرارآمیز وجود خدا در درون خودم است. به ندایت گوش کن… جهان گرد است و در جایی که  احساس می کنی پایان راه است، ممکن است آغاز راه دیگری باشد.

دریافته ام شادکامی و سعادت را در انتهای راه پیدا نخواهم کرد. در طی مسیری که گام برمی دارم باید جستجویش کنم.

آنکه می خواهد پاک و آرام باشد تنها به یک چیز نیاز دارد؛ قطع وابستگی.

از فرشتگان خواستم نیروی عشق را در من قوی گردانند تا بتوانم هرجا که به من نیاز بود بروم.

در انجام کارهایت ترس و حساسیت بیش از اندازه نداشته باشم. زندگی سراسر تجربه است. هرچه بیشتر تجربه کنید. بهتر است. هر اتفاق کوچک و بزرگی که در زندگی ما رخ می دهد، یک داستان است که خداوند از طریق آن با ما سخن می گوید. هنر زندگی دریافت این پیام هاست.

دوستی سه چیز درپی دارد:

دینداری، فروتنی و بخشش

داستان کوتاه چهار پسر

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود
پسراول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودنددرخت را توصیف کنند 
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن
پسر سوم گفت: نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر اززندگی و زایش
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی  بهار ، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند 
همیشه همینطوری نمی مونه: که زندگی گلابی تر از این حرفاست

حساب بی حساب!!

با داغ شدن بحث برچیدن یارانه ها و با توجه به این که به منظور زمینه چینی اجرایی طرح شوک تراپی در ماههای اخیر در قبض های آب, برق و گاز ارسالی به مردم میزان یارانه ای که دولت مدعی است بابت مصرف آنها می دهد قید می شود, یک خواننده روزنامه آفتاب یزد در ستون "روی خط آفتاب" به محاسبه متقابلی دست زده که جالب و خواندنی است:

"در فیش گاز نوشته شده: هزینه گار مصرفى شما 28 هزار تومان، یارانه پرداختى توسط دولت 24500 تومان، مبلغ قابل پرداخت توسط من 3500 تومان

 بسیار خب، من هم براى دولت فیش صادر مى کنم حقوق هر ساعت 6 دلا‌ر، روزانه 45600 تومان، حقوق ماهیانه من یک میلیون و 400 هزار تومان، دریافتى من از دولت ۳00 هزار تومان ....پس یارانه پرداختى من به دولت یک میلیون و ۱00 هزار تومان، حالا‌ شدیم بى حساب."

 .... نه بابا صبر کنید کجا بی حساب؟؟!!! من کلی از دولت طلبکار میشم اینجوری

پیشنهاداتی برای عدم ترشیدگی دوشیزگان

1- یقه اولین خواستگار رو بچسبید که شاید تنها شتر بخت شما باشه.


2- ناز و لفت و لیس رو بذارید کنار.

3- در معرض دید باشید، گذشت اون زمان که می‌گفتن: من اون دختر نارنج و ترنجم که از آفتاب و از سایه می رنجم.

4- سن ازدواج رو بیارین پایین، همون 17 یا 18 خوبه. بالاتر که برین همچین بگی نگی از دهن می‌افتین.

5- تموم دوست پسراتونو تهدید به ازدواج کنید، اگه موندن چه بهتر، نموندن دورشون رو درز بکشید.

6- دعای باز شدن بخت رو دور گردنتون آویزون کنید، یه وقت کتابشو دور گردنتون آویزون نکنید که گردن لطیفتون کج می‌شه.

7- پسر‌های فامیل بهترین و در دسترس‌ترین طعمه‌ها هستند، رو هوا بقاپیدشون.

8- رو شکل و شمایل ظاهری پسرها زیاد حساسیت به خرج ندید، پسرهای خوشگل، هستن دچار مشکل...!

9- توی اجتماع بر بخورید، با مردم قاطی شید، با ننه صغرا و بی‌بی عذرا نشست و برخاست کنید، همینا هستن که شادوماد می‌سازن واستون.

10- یه کم به خودتون برسید، منظورم آرایش و برداشتن زیر ابرو و ریمل و پودر و سایه و کرم شب و روز و ماسک خیار و فر مژه و خط لب و خط چشم و... نیست. حداقل قیافه یه آدم رو داشته باشید.

11- در پوشش دقت کنید، لباس چسب و کوتاه فقط آدمای بوالهوس رو دورتون جمع می کنه، یه پوشش سنگین و اندکی رنگین با حفظ معیارهای دوماد پسند بهترینه.

12- مهمون که میاد قایم نشید، چای ببرید، پذیرایی کنید، خلاصه یه چشمه بیاین که بعله ما هم هستیم.

13- سعی کنین از هر انگشتتون هفت نوع هنر بباره که مامانه بتونه جلوی در و همسایه قر و قمیش بیاد که دخترم قربونش برم اینجوریه و اونجوریه...

14- تا مامانه و باباهه می‌گن دخترمون دیگه وقته عروسیشه مثل لبوی نپخته سرخ نشین و در برید، در حرکات و سکناتتون این نظر رو تایید کنید و دنبالشو بگیرید.

15- بلاخره اگه خدای نکرده می‌خواین جزو اون یک میلیون و هفت صد هزار دختر بی شوهر نباشید (تازه اگه همه پسرای این مملکت دوماد شن، که نمی شن) هر چی دارید، رو کنید، منظورم اعضا و جوارحتون نیست منظورم کمالات و هنر مندیاتتونه.

16- و اینو بگم که از هیچ دوره زندگیتون به اندازه وقتی که با نامزد محبوبتون زیر سایه درخت توی یه پارک خلوت دارید معاشقه می کنید لذت نخواهید برد، حالا به بعدنش کار ندارم.

17- ...و آخرین توصیه اینکه عوض اینکه توی جریانات عشقی خیابونی و زودگذر غرق بشید و مثل کبک سرتونو زیر برف کنید یه خورده به فکر زندگی آینده‌تون بشید و اینقدر از این دست به اون دست نرید چون کثیف می‌شید، می پکید.

ترفند پولدار شدن یک خانم !

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .

پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

بهشت و جهنم

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

خدا و امام زمان

زمانی پرسیدم : خدا کو؟
گفتند: خدا که دیدنی نیست.
گفتم چگونه بدانم که هست؟
گفتند : تو را آفریده ، آسمان را آفریده و زمین را و هر چه ما بین آنهاست! 
به درون و فطرت خودم رجوع کردم باورم شد که خدای نادیدنی وجود دارد.
 .....
زمانی شنیدم: امام زمانی هم هست.
گفتم: پس کو؟
گفتند: امام زمان که دیدنی نیست
گفتم: چگونه بدانم که هست؟
گفتند : هیس.....کفر نگو! او حتما وجود دارد!
گفتم : پس امام زمان هم مثل خداست چون دیده نمی شود و وجود دارد!
گفتند: نه! او مخلوق خداست. انسان است. اگر بخواهی میتوانی او را ببینی.
گفتم: چگونه 
گفتند: باید ایمانت خیلی قوی باشد.
گفتم : پس بالاخره می توان او را دید.
گفتند‌: آری می شود اما اگر دیدی نباید به کسی بگویی
گفتم :چرا؟!
گفتند: چون کسی که او را ببیند حق ندارد بگوید او را دیده ام.
گفتم : اگر ببینم و بگویم که دیده ام چه؟
گفتند: آنزمان تو دروغگوی بزرگی محسوب میشوی.
....
خدایا !
 باور تو چه حقیقت شیرین و ساده ای است و باور امام زمان (با اینکه مخلوق توست) چه دروغ تلخ و پیچیده ای!

حکایت بسیار جذاب گروه 99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛اما خود نیز علت را نمی دانست.

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’ آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’ پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’ نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این  کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’

پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند , او فقط تا حد توان کار می کرد!!! پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.

نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!

اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند

هیچ وقت سعی نکن یک زن رو تحریک کنی...

روزی روزگاری یک زن قصد می‌کنه تا یک سفر دو هفته‌ای به ایتالیا داشته باشه... شوهرش اون رو به فرودگاه می‌رسونه و واسش آرزو می‌کنه که سفر خوبی داشته باشه... زن جواب می‌ده: "ممنون عزیزم، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟"... مرد می‌خنده و می‌گه: "یه دختر ایتالیایی!"... زن هیچی نمی‌گه و سوار هواپیما می‌شه و می‌ره... دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی‌گرده، مرد توی فرودگاه می‌ره استقبالش و بهش می‌گه: "خب عزیزم مسافرت خوب بود؟"... زن: "ممنون، عالی بود!"... مرد می‌پرسه: "خب سوغاتی من چی شد پس؟"... زن: "کدوم سوغاتی؟"... مرد: "همونی که ازتخواسته بودم... دختر ایتالیایی!"... زن جواب می‌ده: "آهان! اون رو می‌گی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می‌آمد انجام دادم! حالا باید 9 ماه صبر کنیم تا ببینیم پسر می‌شه یا دختر!"

نتیجه گیری اخلاقی داستان: هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی

مرد کور

مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!

وای از زرنگی ایرانی امان از ایرانی

همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.
وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره..
و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.
کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت
” از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم”
و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟ ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت:
تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰/۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر  فقط  با ۱۵ دلار پارک کنم

آیفون 4s و آیپد 2 برای iOS 5 جیلبرک شدند + آموزش تصویری

سرانجام پس از چشم‌انتظاری طولانی، جیلبریک آنتترد برای دستگاه‌های دارای پردازنده A5 و برای iOS5 منتشر شد.

به گزارش فارنت، گویا ارائه این جیلبریک برای تیم توسعه‌دهنده آن بسیار سخت و طاقت‌فرسا بوده تا آنجا که یکی از هکرهای این تیم در این مورد می‌گوید:

“اپل در پردازنده A5 فرایند بسیار پیچیده‌ای را قرار داده بود و ما مدت زمانی در حدود ۱۰ ماه را برای پیداکردن باگ‌ها و اکسپلوئیت‌ها پشت‌سر گذاشتیم اما خسته نشدیم و سرانجام موفق شدیم این پردازنده را نیز هک کنیم”.

آموزش این جیلبریک برای دارندگان این دستگاه‌ها از جمله خودم که مشتاقانه منتظر ارائه آن بودند به شرح ذیل است:

نکته قابل توجه که این روش برای سیستم‌عامل مک بوده و برای سیستم‌عامل ویندوز و لینوکس نیز تا چند ساعت دیگر عرضه خواهد شد که دقیقا همانند روش مک با تغییرات جزئی خواهد بود.
ادامه مطلب ...

از کارت پخش کن های خیابان کارتی دریافت نکنید(خطر!!!!)

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم...
از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود ....
احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده! از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!
خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟!  آیا منو تائید می کنه؟!!
کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه!
شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!
دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده...؟!
همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: "آقای محترم! بفرمایید!" 
قند تو دلم آب شد!
با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم:  ا ِ، آهان، خب چرا من؟
 من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب، باشه، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم ...
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود:
.
.
.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!

یک داستان واقعی

ین یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی.

خدا

یک نفر دنبال خدا می گشت،شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دستها رو به آسمان قد می کشد.پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت، ابرها را کنار می زد،چادر شب آسمان را
 می تکاند ، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر ورو 
او می گفت: خدا حتما یک جایی همین جا هاست.  و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش؛ که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همه ی آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی. نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها. از آسمان دست کشید، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم
آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد.زمین پهناور بود و عمیق.پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند
زمین را کند،ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر
خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود
نه پایین و نه بالا، نه زمین و نه آسمان. خدا را پیدا نکرد. اما هنوز کوه ها مانده بود. دریاها و 
دشت ها هم. پس گشت وگشت و گشت. پشت کوه ها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت را. زیر
 تک تک همه ی ریگها را. لای همه  ی قلوه سنگ ها و قطره قطره آبها را. اما خبری نبود
از خدا خبری نبود
نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت. شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است. هنوز مانده است، وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است
. سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست
نسیم دور او را گشت و گفت: "اینجا مانده است، اینجا که نامش تویی" و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید. نسیم دریچه ی کوچکی را گشود،راه ورود تنها همین بود 
و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد
خدا آن جا بود
بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود، همین جاست
سال ها بعد ، وقتی که او به چشم های خود برگشت، خدا همه جا بود؛ هم در آسمان هم در زمین. هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه، هم لای ستاره ها و هم روی ماه

کینه

معلّم یک کودکستان به بچه هاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیب زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ۵ سیب زمینى بود. معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب زمینی هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلّم از بچه ها پرسید: «از این که سیب زمینیها را با خود یک هفته حمل میکردید چه احساسى داشتید؟ » بچهها از این که مجبور بودند سیب زمینی هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وقتی است که شما کینه آدمهایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود میبرید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوى بد سیب زمینی ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ » پس همیشه سعی کنیم کینه کسی رو به دل نگیریم بلکه به خوبیهای شخص بیشتر بیاندیشیم تا کینه ای از اون به دل بگیریم