زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.
وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.
در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم : هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: ” دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم.” دختر جواب داد: ” مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم .” آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که میخواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمیخواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: ” تا حالا با کسی خداحافظی کردید که میدانید برای آخرین بار است که او را میبینید؟ ” جواب دادم: ” بله کردم. منو ببخشید که فضولی میکنم چرا آخرین خداحافظی؟ ” او جواب داد: ” من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی میکنه. من چالشهای زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . ” ” وقتی داشتید خداحافظی میکردید شنیدم که گفتید ” آرزوی کافی را برای تو میکنم. “. میتوانم بپرسم یعنی چه؟ ” او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: ” این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن.” او مکثی کرد و درحالیکه سعی میکرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: ” وقتی که ما گفتیم ” آرزوی کافی را برای تو میکنم. ” ما میخواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته میماند داشته باشیم. ” سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد : ” آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو میکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد . آرزوی شادی کافی برای تو میکنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد . آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشیها به بزرگترینها تبدیل شوند . آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچه میخواهی راضی باشی . آرزوی از دست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی . آرزوی سلامهای کافی برای تو میکنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی .” بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت … می گویند که تنها یک دقیقه طول میکشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت طول میکشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول میکشد تا او را فراموش کنید …
شاد بودن همیشه آسان نیست. شاد بودن میتواند یکی از بزرگترین مبارزات ما در
صحنهی زندگی باشد و گاه میتواند تمام پافشاریها، انضباط فردی و تصمیمهایی را
که برای خود فراهم آوردهایم، مخدوش کند. معنای بلوغ، قبول مسئولیت شادی خویش و
تمرکز بر داشتهها بهجای نداشتههاست. از آنجایی که انسان، افکار و اندیشههای
خود را برمیگزیند، الزاماً تعیینکنندهی میزان شادیهای خویش است. برای شاد بودن
باید بر افکار شاد تمرکز کنیم، اما غالباً برعکس عمل میکنیم. اغلب تعریفها و
تمجیدها را نشنیده میگیریم، اما حرفهای ناخوشایند را مدتها در ذهن نگه
میداریم.
اگر اجازه دهید که یک تجربه یا یک حرف رکیک، ذهن شما را به خود مشغول
کند، خود شما از عواقب آن رنج خواهید برد. یادتان باشد که شما زیر سلطهی ذهن خود
هستید.
اغلب مردم، تعریفها و تمجیدها را ظرف چند دقیقه فراموش میکنند، اما یک
اهانت را سالها به خاطر میسپارند. آنها مانند آشغالجمعکنهایی هستند که هنوز
توهینی را که بیستسال پیش به آنها شده است، با خود حمل
میکنند.
برگرفته از کتاب:
متیوس، اندرو؛ راز شاد
زیستن؛ برگردان وحید افضلیزاد؛ تهران: نیریز 1385.
وُلف دیتریش شنوره [*]
یک قفس؛ برو بالا، بیا پایین، آن تو یکی لنگ لنگان راه میرود، برو بالا، بیا پایین؛ پشم ریخته، پوست کنده شده: کفتار. اوف! چه بویی میدهد. بیچاره چه آبی از چشمش میریزد. با نگاهی چنین کبره بسته اصلاً چه طور میشود چیزی دید؟
حالا به طرف میلهها میآید، نفس طاعونیاش به مشامم میخورد.
«حرفم را باور میکنید؟»
محکم میگویم: «کلمه به کلمه.»
پنجههایش را میگذارد روی پوزه: «در اصل من جادو شدهام.»
«چه حرفها! راستی راستی جادو شدهاید؟»
سر تکان میدهد: «چون در واقع...»
غمگین میدمد: «من یک شاهدخت هستم.»
میگویم: «بله، اما به خاطر خدا! کسی نمیتواند کمکی به شما بکند؟»
پچپچه میکند: «چرا، موضوع این است که یکی باید مرا دعوت بکند.»
حساب آذوقهام را میکنم؛ میشود کاری کرد.
«بعد دیگر شما واقعاً دگردیسی پیدا میکنید؟» «قسم میخورم.»
میگویم: «خوب باشد. پس امروز قهوه میهمان من.»
میروم منزل و لباسم را عوض میکنم. قهوه درست میکنم و میز را میچینم. چند شاخه گل رز از باغ در گلدان میگذارم، قوطی کورند بیف[**] را هم تقدیم میکنم، حالا میتواند بیاید.
درست سر ساعت چهار زنگ به صدا درمیآید. باز میکنم، کفتار است.
شرم زده میگوید: «سلام، میبینید که آمدم.»
دستم را به طرفش دراز میکنم و میرویم به طرف میز. اشک از چهره پرپشمش جاری است. «گُل...» آه میکشد: «ای وای! ای وای!»
میگویم: «بفرمایید خواهش میکنم. بنشینید، دست برسانید.»
شرمزده مینشیند و در حالی که آب دهانش راه افتاده است به نانش کره میمالد.
سر تکان میدهم: «نوش جان.»
میجود، تنهاش را میاندازد جلو و میگوید: «ممنون.»
این طور که او میبلعد، میشود آدم ترس برش دارد. نان روی نان است که ناپدید میشود؛ قوطی کورند بیف هم خالی است. در این فاصله با ملچ و ملوچ قهوه را هورت میکشد و زمانی اجازه میدهد برایش قهوهی تازه بریزم که باقی مانده را لیسیده باشد.
میپرسم: «ها؟ خوشمزه است؟»
آروغ زنان نفس نفس میزند: «خیلی.» اما بعد ناآرام میشود. میپرسم: «چی شده؟»
چند بار سر بلند میکند و نگاهش را به پایین میآورد. پوستش بوی مُردار میدهد، کنههای قرمز روی لکههای گرِ پشتِ گوشش میخزند.
به او دل و جرئت میدهم: « ها؟ »
هق هق میزند: « من به شما دروغ گفتم.» با صدایی گرفته خرخر میکند و با بیچارگی دسته گل رُز را لای چنگالش میپیچاند و میگوید:
«من – من شاهدخت نیستم.»
میگویم: «عیبی ندارد. مدتها بود میدانستم.»
------------------------------------------
* wolfdietrich Schnurre ، نویسندهی آلمانی (1920-1989).
** cornedbeef
برگرفته از کتاب:والزر، روبرت - بکر، یورگن و ...؛ داستانکها؛ برگردان ناصر غیاثی؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1388.
سخنی از این داستان: « قانون مرگ برای هیچ موجود زندهای، جاودانگی قائل نیست.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
در زمان بودا، زنی به نام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج میبرد. او که نمیتوانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو میدوید و بهدنبال دارویی میگشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست.
کیساگوتامی نزد بودا رفت، با او بیعت کرد و پرسید: «آیا شما میتوانید دارویی بسازید که فرزندم را دوباره زنده کند؟»
بودا گفت: «من این دارو را میشناسم، اما برای اینکه آنرا بسازم به موادی احتیاج دارم.»
زن که آرام گرفته بود پرسید: «به چه موادی نیاز دارید؟»
بودا گفت: «برایم یک مشت دانهی خردل بیاور.»
زن قول داد که برای بودا یک مشت دانهی خردل بیاورد، اما هنگام ترک محضرش، بودا اضافه کرد: «من دانهی خردلی میخواهم که از خانوادهای تهیه شده باشد که در آن، هیچ همسر، پدر و مادر یا خدمتکاری نمُرده باشد.»
زن قبول کرد و از این خانه به آن خانه در جستجوی دانهی خردل راه افتاد. تمام خانوادهها مایل به کمک به او بودند، اما وقتی کیساگوتامی سؤال میکرد که آیا در این خانواده کسی مره است یا خیر، نتوانست خانهای بیابد که مرگ به آن راه نیافته باشد؛ در یک خانه دختر در خانهی دیگر خدمتکار، در دیگری شوهر یا پدر و مادر مرده بودند. کیساگوتامی نمیتوانست خانهای را پیدا کند که مصیبت مرگ به آن راه نیافته باشد. وقتی دید در اندوه خود تنها نیست، از پیکر بیجان فرزند دل کند و نزد بودا بازگشت. بودا با همدردی بسیار گفت: «فکر میکردی تنها تو پسرت را از دست دادهای. قانون مرگ برای هیچ موجود زندهای، جاودانگی قائل نیست.»
برگرفته از کتاب:
لاما، دالایی و کاتلر، هوارد. سی؛ هنر شادمانگی: گامی بهسوی صلح درون و صلح برون؛ چاپ سوم؛ تهران: قطره، ۱۳۸۷.
مرد پارسایی ناگهان تمام ثروتش را از دست داد و چون میدانست خدا به او کمک میکند و نوع کمک هم برای خدا فرقی نمیکند، شروع به دعا و درخواست کرد:
- خدایا، کمکم کن در لاتاری برنده شوم.
سالها و سالها دعا کرد، ولی همچنان فقیر بود. تا اینکه از دنیا رفت... و چون مرد بسیار مؤمن و متدینی بود، یکسر به بهشت رفت. اما وقتی به بهشت رسید، حاضر نشد وارد بهشت شود و گفت یک عمر بر طبق آموختهها مذهبی خود زیست، درحالیکه خدا هرگز کاری نکرد که او در لاتاری برنده شود. او با دلسردی به خدا گفت:
- تمام وعدههایی که به من دادی، دروغ بود!
خداوند به او پاسخ داد:
- من همیشه حاضر بودم به تو کمک کنم تا برنده شوی. اما هرقدر هم که میخواستم کمکت کنم، تو هرگز حتی یک بلیت لاتاری هم نخریدی!
برگرفته از کتاب:
کوئیلو، پائولو؛ مکتوب؛ برگردان سوسن اردکانی؛ چاپ چهارم؛ تهران: نگارستان کتاب 1389.
حکایت
سعدی
سخنی از این داستان: «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری درنهاده و لرزه بر اندامش اوفتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک ازو منغض بود چاره ندانستند حکیمی در آن کشتی بود ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خاموش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت چون برآمد به گوشهای بنشست و قرار یافت ملک را عجب آمد پرسید در این چه حکمت بود گفت از اول محنت غرقشدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آنکه بهنزدیک تو زشت است
برگرفته از کتاب:
مشرفالدین مصلح بن عبدالله سعدی شیرازی؛ گلستان سعدی؛ از روی نسخهی تصحیح شدهی محمدعلی فروغی؛ چاپ چهارم؛ تهران: فراروی 1388.