حافظ:سعدیا خسته ام شد از بس در این قبرستان ماندم و انتظار قیامت کشیدم.قصد دارم به دیارم روم و جویای حال بیشهریان شوم تا ببینم چقدر از من و زبان پارسی یاد می کنند.
سعدی: قبرستان جابر کجا و منزل بیشهرنشینان کجا!!!فرشته نگهبان خواهد آمد و تو را سرزنش خواهد کرد.به خوابیدن در آرامگاهت اکتفا کن.
حافظ:تا کپرهایشان راهی نیست،من خدمت های زیادی به این مردم کردم.اگر فرشته نگهبان آمد به او بگو حافظ به میان مردم رفته است تا حاصل زحماتش که در امیختن قران با زبان شیرین پارسی بود را مشاهده نماید.خدانگهدار
سعدی:خدانگهدارت باشد.سلاممان را به هم ولایتی هایت برسان.
ادامه...
حافظ لباسی سپید بر تن داشت ولی هنوز لکه های سیاهی بر روی جامه اش از بین نرفته بود،هنوز فراموش نکرده بود که آبگیری در کنار آرامگاهش وجود دارد اما دید آبگیر در فصل زمستان ذره ای آب ندارد.
جاده را در پیش گرفت و به سمت جنوب بیشهر حرکت کرد اما هیچ کپری یافت نکرد.
فقط ساختمان های سنگی و بزرگ را در بیشهر مشاهده کرد و ادامه راه را در پیش گرفت.
بوی نسبتا آشنایی به مشامش برخورد کرد.
دریافت که این بو شبیه به بوی گرده های تنور بیشهر قدیم است.
کودکی در حالی که کیف مدرسه ای بر دوش داشت را مشاهده کرد و به سمتش رفت.
حافظ:فرزندم سلام،این بوی معطر از کجا می آید؟
کودک:بوا سلام.ای بو کو ازنونوا میاد.کمی پایینتر
حافظ:راستی فرزندم حافظ را میشناسی؟این تصویر کیست که بر پشت کیف تو زده اند؟
کودک:مو فقط مموری میشناسم،عکس پشت کیف هم عکس جومونگن
حافظ:مموری کیست یا چیست؟منظورت از جومونگ رستم است؟اندام رعنا و زیبای رستم اینگونه نبود...
کودک:زیاد حرف میزنیا.الان فیلم افسانه جومونگه.بای
حافظ:ما مموری و جومونگ کمتر می شناسیم//یا جام بده یا قصه ی کوتاه
حافظ به سمت نانوا گام برداشت.شخصی را مشاهده کرد با عصبانیت کیف پولیش را می تکاند و فقط یک سکه پول از آن افتاد.
حافظ:مرد جوان از چه اینهمه خشمگینی؟آرام باش.
مرد:این هم شد سوال؟کوری؟پول ندارم تکه ای نان بخرم.یارانه ها پدرم را چزانده است.
حافظ:یاران تو کیستند؟یاران همه عاشقند و با وفا
مرد:از چه تیمارستانی فرار کرده ای ها؟بزنم پدر پدرسوختتو در بیارم پدرسوخته؟مسخره می کنی؟
حافظ:در بیشهر گر به شوق بوی نانی خواهی زنی قدم//یاران بیشهر گر سرزنشت کنند غم مخور.
حافظ:مرد جوان خدانگهدارت
حافظ از این همه رفتار خشن و عجیب مردهای بیشهر تعجب کرده بود.
تمام مدت در کوچه های بیشهر قدم زده بود اما چیزی عایدش نشده بود.راه غرب بیشهر را در پیش گرفت
دختر جوانی را مشاهده نمود که بر روی کرسی که بر آن سقفی پوشیده بود نشسته بود.
حافظ:دخترم،این مکانی که شما نشسته اید نامش چیست؟برای چه نشسته اید؟
دختر:منتظر باسم.اینجا هم ایسگاشه
حافظ؟باس؟باس چیست؟
دختر:یعنی نمی دونی باس چیه؟از پشت کوه اومدی؟
حافظ:نه نمی دانم،از قبرستان آمده ام.شما حافظ را میشناسید؟
در این زمان بود دستانی دوش حافظ را فشرد.حافظ خرسند بود که افرادی قصد ابراز محبت به این پیرمرد را دارند.
مردجوان:پیرمرد خرفت روز روشن و مردم آزاری؟
حافظ:جوان اینگونه با عصبانیت صحبت نکن.از یک جوان ایرانی و بیشهری اینگونه سخن گفتن بعید است.من فقط سوالاتی از خواهرم داشتم.
مرد جوان:بله مطمئن باش باور کردم.حالا تو کیستی؟
حافظ که دید مرد با غرور و تکبر بااو برخورد می کند سرش را بالا گرفت و گفت:
حافظ:من زاده ایران زمینم،زبانم را جز خدمت به زبان شیرین پارسی حرکت نداده ام و فقط شعر و ترانه می گویم...
مرد جوان:به به،پس بساط بزن وبرقص براه میاندازی؟ها؟
حافظ: فرزندم حافظ قرآن را چه به رقصیدن؟ راستی برای چه دکمه هایت را تا آخر بسته ای؟بازش کن.اینگونه خفه خواهی شد.
دو مرد جوان به محض شنیدن این جمله حافظ را به قدری کتک زدند که حافظ بیهوش بر زمین افتاد و بی جان این شعر را زمزمه می کرد.
حافظ: یارب مباد آن گدا که معتبر شود// گر معتبر شود زخدا بیخبر شود.
یکی از اهالی بیشهر که پیرمرد را غلط در خاک و خون می دید او را بر دوش نهاد و به خانه برد.
حافظ:از اینکه مرا نجات دادی متشکرم.
مرد.تشکر لازم نیست.وظیفست پدر جان.
حافظ:لهجه ات به لهجه مردم این سرزمین نمیخورد؟کیسیتی؟راستی حافظ را میشناسی؟
مرد:من از سرزمینهای اطراف به بیشهر آمده ام.مگر می توان شاعر بزرگی چون حافظ را نشناخت؟من در دانشگاه،استاد زبان و ادبیات فارسی هستم.او سلطان شعرپارسی است.
حافظ از سخنان جوان بسیار خرسند شد و لی خوشحالی او زیاد طولی نکشید.
مرد جوان در حالی که لباس عربی(دشداشه) بر تن می کرد،
گفت:پدر جان اینجا را خانه خود بدان.تا مغازه می روم و برمیگردم.
حافظ در حالی که اشک بر چشمانش جمع شده بود به محض بیرون رفتن مرد عرب زبان پشت سر او با پشیمانی روانه قبرستان شد و لی در راه قبرستان مدرسه شهید چمران را مشاهده کرد.و قصد کرد به مدرسه هم نگاهی بایندازد
حافظ:مطمئنم در مکتب زادگاهم از زبان پارسی و من به خوبی سخن می گویند...
حافظ که سرشار از امید و آرزو قصد سفر به بیشهر کرده بود،دیوانه وار این شعر را زمزمه می کرد :
جای آن است که خون موج زند در دل لعل// زین تغابن که خزف میشکند بازارش
حافظ با دلی سراسر اندوه و غم ورودی قبرستان رسید که ناگهان فرشته نگهبان با بغضی که در دل داشت او را گفت:
زین سرزنش که کرد تو را دوست حافظا// بیش از گلیم خویش مگر پا کشیدهای؟»