تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
خیلی قشنگ بود
واقعا گاهی وقتا چه زود نا امید میشیم...
قشنگ بود
خیلی هم زیبا بود...خوشمان آمد...
آورین وبلاگت خیلی خوشمله...دیدی دوستامم آوردم...
دمت ولرم
راستی ساسان یه فضولی بچه کجایی؟
اگه دوست نداشتی نگوها...
بندرترکمن
سلام داش گلم فعلا دست نگه دار تا من وب جدیدمو راه بندازم اونوقت تو اون وبم همو لینک میکنیم اوکی؟
اوکی
سلام داش گلم فعلا دست نگه دار تا من وب جدیدمو راه بندازم اونوقت تو اون وبم همو لینک میکنیم اوکی؟
یعنی تو الآن ایران نیستی؟
شرقی ترین شهر ساحلی دریای خزر
سلام ایول دمت گرم وبلاگت خیلی خوبه
موفق باشی
بازم میام سر میزنم...