روایت میکنند زمانی که استاد با حواریون از بیابان میگذشت، شب فرا رسید. استاد گفت: «پیئترو حالا چه کار کنیم؟» پیئترو گفت: «اون پائین یک گله است. با من بیائید!» آهسته آهسته، یکی پس از دیگری به گله رسیدند. «شکر بر خدا و درود بر مریم! میتونید برای امشب پناهمون بدید؟ زائرین بینوای خسته هستیم و از گرسنگی هلاک!» مباشر و چوپانهاش گفتند: «شکر بر خدا و درود بر مریم!» اما از جاشون تکون نخوردند و داشتند خمیر رو روی تخته پهن میکردند و فکر کردند که اگر این سیزده نفرو به خوردن تعارف کنند، خودشون همه گرسنه میمونند. پس گفتند: «کاهدانی اونجاست. برین بخوابین.» استاد بینوا و حواریون، خودشونو جمع و جور کردند و صم و بکم رفتند تا بخوابند. تازه به خواب رفته بودند که سر و صدای چند تا دزد که از راه رسیده بودند، به گوششون خورد: «کسی از جاش تکون نخوره!» و التماس و صدای کتک و صدای دویدن مباشر و شاگردها که به دشت پا به فرار میگذاشتند، شنیده شد. وقتی که دزدها پیروز میدان شدند، گلهرو چپاول کردند و بعد، سری به کاهدونی زدند: «همه بیحرکت! کی اونجاست؟» پیئترو گفت: «سیزده زائر بینوای خسته و مرده.» «که اینطوره، پس بیائید. خمیر روی تخته است. دستنخوردهیِ دستنخورده. به کوری چشم این گلهدارها، خودتونو سیر کنید که ما باید بریم دنبال کارمون!» اون طفلکیها از اونجایی که گرسنه بودند، با همین یه تعارف بهطرف تخته دویدند و پیئترو گفت: «خدا پدر این دزدارو بیامرزه که بهتر از ثروتمندها به فکر گداگشنهها هستن.» حواریون گفتند: «خدا پدرشونو بیامرزه!» و شام جانانهای خوردند.
برگرفته از کتاب: کالوینو، ایتالو؛ افسانههای ایتالیایی؛ برگردان محسن ابراهیم؛ چاپ نخست؛ تهران: مرکز 1389.